عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

5-تعطیلات خود را چگونه گذراندید

روز سه شنبه سودا تحویل پروژه داشت وصبح خیلی زو رسوندمش ترمینال تا بره تبریز وقرار شد عصر همون روز با آیلارو آیسان برگرده.منم بعداز برگشتن از تر مینال دیدم خیلی خوابم میاد از طرفی هم کلی کار داشتم.بالاخره خودمو توجیه کزدم وگفتم اگه بچه ها بیان با یک مامان خسته وخونه مرتب مواجه بشن خوبه یا یک مامان سر حال وخونه در هم. وحالت دومو انتخاب کردم وگرفتم خوابیدم.ونزدیکای ظهر بیدارشدم وافتادم به جون خونه.

اول غذاهامو بار گذاشتم وبعد رفتم سراغ سرویس بهداشتی ،چون تنها کاریه که نمیشه از کسی کمک خواست حتی اگه دختر ادم باشه.بعد شروع کردم به بقیه کارا.مگه تموم میشد.طرفای عصر مجبور شدم از سحر کمک بگیرم وزنگ زدم وگفتم یه خرده از کارام مونده وکمی زود بیا .وقتی اومد گفت مادر من این یه خرده نیست و ده خرده هست.به هر حال تا همه جمع بشن،تقریبا تموم شدیم.اون شب تولد سحر هم بود ولی چون خواهرم در ماموریت بود قرار شد دوروز بعدش بگیریم.ولی من علی الحساب یک کیک درست

کرده بودم که بسیار بسیار موجب خشنودی حاجی جون شد چون علاقه وافری به کیک خانگی دارن واز کیکهای پر از خامه بیرون متنفرن.درکل هرچی که باری رو دوش من باشه ایشون علاقه دارن.

روز چهارشنبه هم همسایمون برای مراسمی دعوت کرده بودن که هم مولودی بود وهم سفره ابوالفضل وهم ختم انعام وهم چشم روشنی نوه اشون..خلاصه حسابی بخور بخور بود.منم ناهاروسپردم به آیلاروبا خیال راحت رفتم.بعد از ظهر هم دوستم برای فارغ التحصیلی دخترش از پزشکی جشن گرفته بود ورفتیم اونجا(من وسودا). آیسان هم دعوت بود ولی نیومد درس داشت.ایلارو سحر هم باهم بیرون رفته بودن(باغ توت).تو این فصل رفتن به باغ توت در شهر ما جزو واجباته.

تو مهمونی هم خیلی خوش گذشت وبیشتر دوستای دبیرستانمون بودن وهر کس با گوشی تند تند عکس میگرفت وبرای ترلان جون میفرستادن که بخاطر درد پاش متاسفانه نتونسته بود بیاد.اونم همش میگفت بازم بازم.

روز پنجشنبه ناهار خونه بودیم....برای شام قرار بود بریم خونه مادرم که دلمه درست کرده بود.بعداز ظهرش منو چنان خوابی گرفته بود که بیهوش شده بودم.نگو همه رفتن ومنتظر من هستن.ساعت هشت زنگ زدن پس کجایی !که دیگه بدو بدو رفتم.مادرم حیاط خیلی بزرگی داره که به بچه ها خیلی خوش میگذره اونجا وهمشون خیلی حال میکنن.

حالا ما هر کاری میکردیم این چند روز تا یک تولد خودمونی برا سحر بگیریم ،هماهنگ نمیشدیم .تا اینکه ظهر جمعه دیدم دامادم کیک گرفته.دیگه زنگ زدیم به خواهرم که عصری بیایید تولد بگیریم .گفت مهمون دارم.تازه تولد شوهرش هم بود.گفتم پس کمی زود بیا ساعت چهار اومدودید هرکس یه گوشه ای ولو شده خوابیده وکلی اسباب خندمون شد.تازه حاجی بیچاره هم   درد سنگ صفراش بعد از مدتها دوباره عود کرده بود وحال خوشی نداشت.خلاصه یکی یکی دامادهارا بیدار کردیم و تولد وشروع کردیم.منم یه سر میرفتم پیش حاجی ویه سر پیش بچه ها.با خودم میگفتم اگه آدم یک مراسم رسمی مثل عقد یا عروسی داشته باشه وخدای نکرده یکی مریض بشه ،چقدر سخت واسفناک میشه

خدارا شکر وسطا حاجی هم بهتر شدواومد شرکت کرد. خلاصه در عرض یک ساعت یک تولد شاد گرفتیم وخواهرم هم چند تا عکس گرفت وسهمیه کیکشو برداشت وبا مادرم رفتن تا توی باغشون برا شوهرش تولد بگیره.ماشالا توبهار ما زیاد تولد داریم.دیگه تولد اونا خصوصی بود وما نرفتیم.یعنی کلا مال بزرگارو ساده میگیریم.مخصوصا آقایون.خوب لوس میشن.

وبعداز تولد دیگه آیلار وآیسان آماده شدن که برن تبریزوساعت هفت دیگه من موندم و حاجی وسودا وجای خالی بقیه. 


روزای بعداز تعطیل من کمی بیحوصله میشم.از طرفی خستگی چند روز شلوغی واز طرفی دلتنگی برای بچه ها.برای همین روز شنبه گفتم برم پارک پیاده روی ،که نمیدونم جی شد با یک کمر درد برگشته ام خونه وحالا با کمری که مثل جوب خشک شده دارم  تایپ میکنم.

راستی روز معلم هم تولد آیسان بود که اونم با چند روز تاخیر گرفتیم ولی بخاطر خرابی بلاگفا نتونستم پستی در بارش بنویسم.اونم خیلی خوش گذشت .اونو شب برگزار کردیم وخانواده های برادرهام هم بودن.


پی نوشت:تالاری که دوستم اونجا جشن گرفته بود مال موسسه ای هست به نام بنیاد کودک،که برای کمک به کودکان سرطانی تاسیس شده وبا کمک های مردمی اداره میشه.وساختمان بسیار بزرگی درست کردن با خوابگاه وامکانات رفاهی که کودکانی که از شهرهای اطراف برای مداوا میان مرکز استان جایی داشته باشن وهزینه زیادی متحمل نشن.در همون نزدیکی بیمارستانی به نام بیمارستان امید هست که اونم با کمک های مردمی تاسیس شده واز نظر تجهیزات برای کودکان سرطانی در شمالغرب کشور مقام اول را داره و دو سال قبل از یونیسف لوح تقدیر گرفته بود.فکر میکنم این دوتا موسسه وابسته به هم هستن.یا کمکهاشون هم سو هست.هر سال در دهه فجر در بیمارستان امید جشن گلریزان میشه که علاوه بر برنامه های شاد کمکهای زیادی هم میشه.این تالار مجانی بود ولی صندوقی داشتن که هر کی مایل بود کمک میکرد.خدایا به همه بیماران مخصوصا کودکان بیمار شفا بده.......





نظرات 17 + ارسال نظر
مرضیه سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 20:53

سلام زرین جون منتظریم پس جرا چیزی نمینویسین؟

ببخشید عزیزم.میام.حرف زیاد دارم ولی حسش نیست.

چه خوب ,سورپرایز شدیم,ارسال شد,ولی چه فایده,دیگه حسش رفته

هییییی,برای بار انم کامنت میزارم,سند نمیشه چرا

شکیبا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 10:07 http://sh44.blogsky.com

سلام زرین عزیز
تبریک میگم همیشه شاد و خوش باشی
مراقب خودت باش تا زودتر کمرت خوب بشه

خوش اومدی خانومی.ممنون.کمرم هم بهتره.یا رگ به رگ شده بود یا مربوط به اعصاب بود یا هر دو.هر چی بود خدارا شکر کم کم خوب میشه.روزای اول واقعا وحشتناک بود دردش

خانم توت فرنگی پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 12:16

من اونروز کل نوشتتون رو خوندم و استنباطم این بود که تولد حاجیه! فکر کنم دارم از دست میرم!

شماها یادتون نمیاد آقای نوذری مرحوم مسابقه ای داشت که همش میگفت اونی که تو فیلم بود را باید بگید..............حالا شما هم اونی که تومتن بود را باید بگید.......
نترس از دست نمیری ..فک کنم بخاطر اینه که چند تا وبلاگو با هم میخونی...مثل من

مرضیه پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 08:26

سلام صبحتون به خیر وشادی .الان تو صفحه تون بودم ادتون کردم. وااااای ماشالله چه نوه های نازنینی عکس قشنگ دخترخانومها وهمسرعزیزتونم دیدم خدا همه رو بهتون ببخشه وشمارو به اونا ببخشه . خودتونم خیلللی نازین وهمچنین خنده رو

سلام ووصد سلام عزیزم.ممنون از این همه تعریف وتمجید.شرمنده میکنید. الان میرم سر میزنم.عکس پروفایلتون که عالی بود.واقعا میگم هر سه تاییتون.

اعظم سادات چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 20:10

سلام گلم
همیشه جشن وتولد وشادی
کار خوبی کردی که اول استراحت کردی منم گاهی
می خوام تن تن همه ی کارها رو انجام بدم ولی
بعدش اینقدر خسته میشم که حال وحوصله ی
هیچکس رو ندارم
چه موسسه ی خوبی چقدر خوب بود همه جا از این
تالارها درست می کردن
همیشه شاد باشید

سلام اعظم جونی.خیلی ممنون.ممنون که درکم میکنی.حالا زیاد از خودم کار نکشیدم ،اینجوری شدم وای اگه زیاده روی می
کردم چی میشد.....اره خیر هم زیاده توشهر ما ...من یکی دوبار تو گاریزانهاشون بودم خوب کمک میکنن...البته هر کس نسبت به وسعش..از کمک کوچک همانقدر تجلیل میشه که از کمک جند ملیونی......

مرضیه چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 11:06

سلام زرین جووون پس نظر من کو؟

سلام دوباره خواهر گلم.جواب کامنتتو نوشته بودم ولی یادم رفته بود گزینه (پذیرفتن)را بزنم .آخه اینج هنوز ناشی هستم.ببخشید.

آفرین سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 21:55 http://mylivesky.blogsky.com/

مرضیه سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 17:18

ایشالله همیشه به شادی وجشن باشین خواهر .برای کمردردتون دعا میکنم بهتر شین.

ممنون مرضیه جون.برای شما هم شادی باشه.خیلی درد دارم نمیدونم چرا یه دفعه اینجوری شدم.با این حالم هم هر روز باید بریم برای انتخاب رنگو مدل برای تزیینات داخلی ساختمان.کارای ساختمانی شما به کجا رسیده؟

نیلوفرجون سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 08:55

چقد تولد. تولد به خاطر چیزای خوشمزه ای که درست میکنن خیلی دوست دارم.
من خیلی دوست دارم برا آقامون تولدبگیرم اماخب پوستمو میکنه

ای شکمو.چرا خیلی هم دلش بخواد

امیر سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 08:29 http://del-haste91.blogfa.com

تا باشه از این جمع ها باشه و ما زرین خوشگل وخوشحال ببینیم ..برات شادی ارزومندم
منم میام مثل اینکه بلاگفا داره درست میشه ..درست شد زیر اب همتون را می زنم مخصوصا جاسوس بلاگفا که همین سهیلای خودمون هست که همه را به بلاک اسککای بردهحتی تونسته ترلان را هم قول بزنه من به وفاداری ترلان شک نداشتم که اونم برطرف شد شاد باشید وبرقرار برات ارزوی سعادت دارم

مرسی امیر اقا.راست میگی ؟داره درست میشه؟چقدر شرمنده بشیم ما!چرا به ترلان شک ن د اشتی!اون که قبل من اومد.تازه منم اون از را به در کرد

خانومی دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 15:42 http://http://zendegiekhanomane.blogsky.com/

به به چه تعظیلات پرباری... تولدا هم مبارک باشه رزین جون.
چه موسسه های خوب و نیکوکاری... واقعا خوشم اومد.خدا خیر بده به باعث و بانیش
بازم بنویس زرین جون..چاره ای نیست باید اینقدر بنویسیم تا احساس راحتی کنیم

خیلی ممنون خانومی جون.
بله هم بانیانش خیلی زحمت میکشن ،هم خیرین هم خوب پشتیبانی میکنن.
همینطوره اگه دوستای قبلی وقدری هم دوست جدید پیدا کنیم،چه فرقی میکنه..........مینویسم.....از گذشته ها هم مینویسم.

سهیلا دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 15:37 http://rooz-2020.blogsky.com/

ان شاالله تا باشه این دورهمی های قشنگ و جشن و تولد و مولودی بااعضای خانواده....آمین
و شفای عاجل همه ی بیماران....
راستی زرین جانم کاش یه توضیحی بدی که اسمای رو که نام بردی چه نسبتی باشما دارن...
مثلا آیلار و آیسان و سودا و سحر...سحر رو که متوجه شدم دخترخانمت هستن...
ببخش من یه کم خنگ هستم آخه...

خیلی ممنون سهیلا جونم.ببخشید در وبلاگ قبلی اینارو معرفی کرده بودم.یک پست معرفی دیگه میذارم حالا خلاصه بگم.
آیلار دختر اولی متولد 62ساکن تبریزمتاهل
سحر دومی متولد 63ساکن شهر خودم متاهل
سودا سومی متولد72دانشوی سال اخر
ایسان چهارمی متولد 74دانشجوی سال دو در تبریز
دوتا هم نوه دارم وسمی در راهه

افسانه دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 15:29

سلام زرین جان. چه خوب که تعطیلات پر برنامه ای داشتی. من از تعطیلات پشت سر همی که برنامه خاصی براش نداشته باشم اصلا خوشم نمیاد. تولد سحر و آیسان هم مبارک باشه!

سلام افسانه نازنینم.خیلی ممنون جای دوستان خالی.منم برنامه ریزی نکرده بودم ولی خوب همه وقتمون پر بود.بازم عکس میفرستم برات

خانم توت فرنگی دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 12:20 http://pasazvesal.blogsky.com

همیشه شادی باشه زرین خانم جان
تولد آقای حاجی هم مبارک

مرسی عزیزم
تولد حاجی نبود.تولد سحر بود.دختر دومی.حاجی از اون بچه ننه های تیر ماهیه،که تازگیا 180 درجه تغییر کرده

tarlan دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 11:38 http://tarlantab.blogsky.com/

چه عجب بالاخره پست گذاشتی.
تولد دخترا مبارک امیدوارم سالهای سال باسلامتی خودشون و شما زندگی قشنگی داشته باشن.
دیدی نتونستم مهمونی گلی رو بیام دلم همش اونجا پیش شما بود نمیدونی عکسها چقدر بهم مزه میداددیدن دوستها بعد از گذشت تقریبا چهار ماه خیلی کیف داد. به محض اینکه سر پا شدم میام پیشتون. مامانت رو خیلی ببوس دلم دلمه خواست اونم مامان پز.

هم اینجا غریبی میکنم.هم اینکه سرم بشدت شلوغ بود.
جات خیلی خالی بود عزیزم.....انشالا...منتظرتیم....سهم دلمه ات هم محفوظه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.