عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

یکی از تابوهای جامعه ما ،مخصوصا نسل ما حرف زدن رو حرف بزرگتر ه.مخصوصا مادرا.درسته مادر زحمت مارا کشیده واحترامش واجبه.ولی نه دیگه در این حد که آدم  نتونه حرفشو به مادرش بگه .حالا یا از ترس یا ازروی رودرواسی.به نظر من این گونه احترام افراطی موجب از بین رفتن صمیمیت وایجاد فاصله مابین مادر وفرزند میشه.خوب مادر هم بشره ممکنه اشتباهی بکنه ودانسته یا ندانسته ظلمی یا کوتاهی در حق فرزندش بکنه ،چرا باید ما مادرا کاری کنیم که بچمون نتونه بیاد دلخوریشو بگه وبمونه تو دلش.من اینو هم بعنوان یک مادر میگم وهم یک فرزند.یعنی همانطور که ارزو داشتم مادرم با من مثل یک دوست باشه (که نبود)خودم با بچه هام دوستم. حتی طوری رفتار کردم که اگه ایجاب کنه بچه هام به من پرخاش کنن.عصبانی هم بشن ناراحت نمیشم.یه وقت فکر نکنید خدای نکرده بچه های من بی ادب هستن ها!نه ما فقط زیادی صمیمی هستیم وجونمون هم برای هم در میره ومثل دوتا دوست یا دوتا خواهر صمیمی هستیم.

امروز یه اتفاقی افتاده که اینارو نوشتم.

دیشب  در حال مرتب کردن وبلاگ قبلی بودم که برخوردم به ماجرای عشقی جوونیام.یه خرده به هم ریختم. حتی نتونستم کپی کنم وزود جمعش کردم .

ذهنم مشوش بود ...صبح مادرم زنگ زد وکلی حرف زدیم ومعلومه اول وآخر حرفاش هم میکشه به قوم شوهر من  وهر بار که من از بی محلی شوهرم به خانوادش میگم....با لحن تحقیرآمیزی(البته به نظر من)میگه  باور نکن یه بار به روش بخندن بازم میره طرف اونا.

البته یکی دوبار باشه طوری نیستا ولی هر بار  وچندین بار.............نمیدونم چی شد که از کوره در رفتم. گفتم خوب بره ..مثلا چی میشه ...من که تو جوونیم تحمل کردم ...حالا هم تحمل میکنم...سالها منو دوست نداشت واونارو دوست داشت مگه من چیزی گفتم...تو هم چقدر میخوای  به من یادآوری کنی که شوهرم خانوادشو  دوست داره ومنو دوست نداره....مگه من سر خود ازدواج کردم ...تو منو با زور انداختی وسط این قوم ....مگه من چه سنی داشتم ....من چی حالیم بود.حالا هم که دادی عوض اینکه بهم دلداری بیشتر هر روز عیب وایراد شوهرمو بزرگ میکنی وبهم میگی.....چرا نذاشتی من با اونی که منو دوست داشت ازدواج کنم.......چرا رفتی سر خود جواب رد دادی....تو که از من پرسیدی   ومنم گفتم اره خوبه...من دیگه بیشتر از اون روم نشد   وبا وجود جواب مثبت من بازم کار خودتو کردی...حالا هم هی به من یادآوری میکنی که شوهرت  اینجوره واونجوره.............

خیلی چیزا گفتم وفقط همینا یادمه...اونم اهل پر خاش وعصبانیت نیست وسعی میکرد ارومم کنه ولی از اونجایی هم که حرف زدن هم بلد نیست بیشتر عصبی میشدم.آخرش دیدم که بی فایده است  دیگه ساکت شدم وخودش خداحافظی کرد وقطع کردم. الان هم خیلی ناراحت هستم .ولی پشیمون نیستم.وباخودم میگم من اینارو باید خیلی پیش از این میگفتم.سکوت مادرم در این جور مواقع بیش از هر چیز ازار دهنده هست.من اگه بودم بیشتر با دخترم حرف میزدم تا ببینم چی باعث شده چنین افکاری بسراغش بیاد ولی مادرم نه ........همینجا تمومش میکنه واصلا پیگیر ماجرا نمیشه






دوستن عیدتون مبارک وطاعات عباداتتون مورد قبول حق

مهمونی هسته ای.

دختر دوم جاریم همسن دختر بزرگ منه.هفت سالی میشه که عروسی کرده وساکن کاشان هست.امروز تو رستوران مهمونی گرفته بود وهمه مارا هم دعوت کرده بود که  بازم همسرم گفت ما نمیاییم.دلم برای دختره سوخت چندین بار زنگ زد حتی خودش با عموش حرف زد.جاریم هم چند بار به من زنگ زدو اصرار کرد واون وسطا  هم میگفت همه از چشم تو میبینن ها!. برای همین امروز از دری وارد شدم که مثلا من از این وضع ناراضی  هستم وکمی با شوهری  بحث کردم .که این چه مدلشه تو با یک نفر قهری چرا با همه قطع رابطه کردی؟بعدش گفتم اونموقع که بچه های خواهر وبرادرات کوچک بودن همه درد سرها مال من بود حالا که همشون خانم وآقا شدن،حامدو زنش برن تو مهمونیا ومن وبچه هام بشینیم خونه!!!!!!!!البته از ته دل نمیگفتما فقط میخواستم بعدها نگه من  بخاطر تو نرفتم.........ولی گفت نه که نه.حتی آخرش که اصرار منو دید گفت :حالا که خیلی دلت مهمونی میخواد شما برید من نمیام.

منم برای اینکه بچه ها حوصلشون سر نره شام درست کردم ورفتیم پارک خیلی هم خوش گذشت.چون سودا از اول تابستون میخواست شام بریم پارک وجور نمیشد.به خواهرم هم زنگ زدیم که اونا هم بیان ،اونم گفت اومدیم پیتزا بخوریم وبعد شام میاییم.


پ.ن:جاری برای اینکه منو راضی کنه یا دلمو بسوزونه میگفت بعد شام هم بزن بکوب داریم ها.برای توافق هسته ای جشن میگیریم.

دوتا پست در یک روز!

امروز یکی دیگه از دختر عموهام مهمونی بزرگی در یک رستوران شیک دعوتمون کرده بود.البته فقط من وحاجی .منظورم اینه که بچه هامون دعوت نبودن..اینم دیگه تو شهر ما رسم شده،که از یک خونه دو نفرو میگن وبقیه را نه.وقتی ما بچه بودیم مهمونیها همه تو خونه بودوهمه جا هم ما همراه خانواده میرفتیم.بعد که فامیلها بیشتر وبیشتر شدومهمونیها در بیرون وبا هزینه  زیاد،دیگه کم کم از بچه ها فاکتور گرفتن.مگر اینکه فامیل نزدیک باشه.منم دلم نمیاد خوم برم وحسابی بخورم وبچه ها بمونن ومعمولا وقتی جایی دوتایی دعوت باشیم برای بچه ها هم حسابی تدارک میبینم یا از بیرون میگیرم.امروز عصر هم بعد از نوشتن پست قبلی وتماشای سریالهای موردعلاقم (برگریزان و در قلب من )رفتم از بیرون برای بچه ها غذا گرفتم وخودم با خیال راحت رفتم رستوران .اونم پیاده.وبه حاجی هم گفتم خودش بیاد وقتی داشتم میرفتم یاد روزهایی افتادم که وقتی میخواستم برم مهمونی همش استرس اینو داشتم که عصر درست سر بزنگاه این خواهرشوهرم میاورد ،سه تا بچه شو بدون هماهنگی قبلی ولو میکرد خونه ما .عین بچه بی صاحب.تازه بعد از مهمونی هم آخر شب عوض اینکه بیان بچشونو بردارن  وبرن خودشون هم میومدن برای صرف چای واحیانا بقیه پزیرایی. ودرضمن با حضور والده گرامی............

برای همین وقتی  من جایی مهمون بودم باید هم خونه ام آماد ه باشه هم شام برای  هفت تا بچه درست میکردم .

ای خدا شکرت که از دستشون خلاص شدم.فردا هم دختر جاری دعوتمون کرده ولی حاجی مثل مهمونیهای دیگر فامیلاشون گفته هر جا مادر وخواهروبرادرم باشه من نمیرم.اصلا باور نمیکنم که این مرد همونی هست که سالها خودشو میکشت برای این آدما......دیگه حاجی صداش دراومده...چراغارو خاموشنم وبخوابم...شب بخیر

سلام

اینقدر دیر به دیر مینویسم که دیگه نمیدونم از کجا بنویسم.راستش با این اتفاقی که در بلاگفا افتاد کمی دلسرد شده ام..البته ارشیوم را با کمک دوستی پیدا کرده ام ودارم دونه دونه کپی  میکنم.حالا که دوباره میخونمشون ،میبینم زیاد هم تحفه ای نبوده ان نوشته هام .ولی برای خودم یاد اور حس وحالی هستن که مینوشتمشان.روزمره ها هم مثل دفتر خاطراتی هستن که همیشه ارزوشو داشتم.

واما در باره این روزا...

گفتم که به دنبال فوت ناگهانی دختر عموم خواهرم ،خانواده اون مرحوم را برای پنجشنبه بیست وسوم رمضان دعوت کرد به باغشون.با خودمون ودختر عموها وپسرعموها شدیم 60 نفر. غذا ها را خودمون درست کردیم وتعریف نباشه همه چی عالی شدو به همه خوش گذشت.ولی من بیشتر از اونی که انتظار میره خسته شدم. یعنی از مدتها قبل همین حالت خستگی را داشتم واهمیتی نمیدادم. حتی آزمایش هم داده بودم وحوصله نمیکردم ببرم به دکتر نشون بدم.که دیگه آیلار دختر بزرگم بزور منو با خودش برد تبریز تا اونجا برم پیش دکتر سابقم.دو روز تبریز بودم وحسابی استراحت کردم وخوش گذروندم.روز یکشنبه هم برگشتم وحاجی اومد ترمینال دنبالم وکلی اظهار دلتنگی میکرد.

بیماری من مربوط به اختلال در کارکرد تیرویید هست .سال 78 من  به دنبال فوت پدرم بشدت وبطور غیر عادی وزن کم کردم که بعد از مراجعه به پزشک معلوم شد تیروییدم پر کار شده ومدتها تحت درمان بودم تا اینکه مجبور شدن از ید درمانی استفاده کنن،که اونم منجر به کم کاری تیرویید شد.که دیگه نمیشد کار دیگه ای کرد.وحالا باید مادام العمر  دارو بخورم .که علت خستگی های مفرط این روزا هم این بوده که دوز داروهام  را باید افزایش بدم .که از نصف به یک عدد در روز افزایش داد.وحالا خدارا شکر خیلی بهترم.

خبر دیگه اینکه سودا  همچنان به اون شرکت میره وراضی هم هست .چون یه دختر دیگه هم هست وباهاش دوست شده.ولی باباش همچنان ناراضی هست ودستشو گرفته وبرده جای دیگه ای معرفیش کرده. اینم صبح میره شرکت اولی وعصر دومی.کار اولی جوری هست که اگه موندگار بشه حقوق میدن. ولی دومی رو میتونه کارو بگیره وبیاد خونه کار کنه. فعلا هر دو را نگه داشته تا بررسی کنه.

آیسان هم میره کلاس موسیقی .پارسال رفته بود کلاس سه تار وامسال هم اونو ادامه میده وهم تنبک اضافه کرده.ته تغاریه دیگه.

کلا باباشون به  دومی وسوی بیشتر گیر میده .دلیل خاصی نداره ها همینجوری ...یعنی اگه سودا میخواست دودوتا بره کلاس موسیقی باید چقدر سین جیم میشد.......

پ ن:تو شهر ما هیچ شادی نکردن برا قطعنامه ..