-
بازگشت به یلاگفا
دوشنبه 9 شهریور 1394 11:20
سلام دوستان عزیز.من برگشتم به بلاگفا آدرسم در لینکها هست.منتظرتونم. اینجا را هم برای روز مبارا نگه میدارم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 شهریور 1394 10:48
سلا م دوستان .حتما همه منتظرید بیام واز خواستگارا بنویسم.فعلا که رفتن وهیچ سراغی هم نگرفتن.امروز زود زود کارامو میکردم تا بیام وبه تفصیل در باره اونا بنویسن.ودور همی کمی هم بدوبیراه بارشون کنیم.چه معنی داره دختر به این خوشگلی مادر زن به این ماهی پدرزن به این باحالی وثروتمندی!حالا خسیس هست که هست به خودش مربوطه.برای...
-
من چرا وبلاگ نویس شدم
شنبه 31 مرداد 1394 01:15
سال 90 بود.ما از مکه اومده بودیم وطبق معمول مادر شوهره علیرغم تمام تلاس من برای جلوگیری از تنش باز یه اتیشی سوزوند دعوایی راه انداخت یعنی تاریخ نشون نداده تو خونه ما یه دلخوشی باشه واین کوفتمون نکنه (از به دنیا اومدن بچه ها گرفته تا جشنهای تولدعروسی بچه هاوحتی تولد نوه هاو...)من دیگه خیلی بهم برخورد که تواین سنم این...
-
ملاقات عجیب
یکشنبه 25 مرداد 1394 23:41
امروز بالاخره این خواستگار ما اومد.ساعت شش اومدن وهفت رفتن.آیلار وبچش وآیسان رفته بودن خونه خواهرم.آخه ما تقریبا هم محله هستیم.من وسودا هم بعد از رفتن خواستگارا رفتیم خونه خواهرم ودیر وقت برگشتیم.وقتی رسیدم خونه سعید گفت رفته بودیم باغ فامیل حسین (دوستش)ودو جعبه هلو وشلیل داده .تو صندوق ماشین هست برید خالی کنید. من...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 مرداد 1394 13:15
سلام دوستان عزیزم امیدوارم همه اتون خوب وخوش باشید.نمیدونید از اینکه دیر به دیر به اینجا سر میزنم چقدر دلم براتو تنگ میشه.باور کنید بعضی وقتا در جمع خانوادم هستم ولی تو دلم با شماها حرف میزنم.یه عادتی هم پیدا کردم شبا تو ذهنم پست حاضر میکنم،واین باعث میشه دیر خوابم ببره . خلاصه اومدم خبرایی بدم وبرم.قطع رابطه با قوم...
-
مختصر ومفید
پنجشنبه 8 مرداد 1394 01:19
سلام .دوستان اومدم خبری از خودم بدم وبرم ،تا نگید چرا بیخبر گذاشتمتون.میدونید که این چند روز همچنان با ترلان و بقیه دوستای قدیمی سر میکنم.امروز خونه ترلان جون بودیم .بجز یکی دو مورد حالگیری خیلی خوش گذشت.واقعا روزی به یاد ماندنی بود.میخوام ترلان خودش بیاد وتعریف کنه برای همین من چیزی نمیگم. نمیدونم چرا چند نفر هستن که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مرداد 1394 01:41
سلام دوستان .نمیدونید وقتی صفحه وبلاگ میاد بالا ونظرات شما عزیزان را میبینم چقدر خوشحال میشم که شماها را دارم.دوستانی که سراغمو میگیرن وعلت غیبتم را جویا میشن واقعا شرمنده ام میکنن.راستش بعضیا همچین میگن چرا پست نمیذاری که خودم هم فکر کردم یه ماه چیزی ننوشتم .بابا فقط یک هفته اس............... بعداز ماجرایی که با...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 تیر 1394 17:14
یکی از تابوهای جامعه ما ،مخصوصا نسل ما حرف زدن رو حرف بزرگتر ه.مخصوصا مادرا.درسته مادر زحمت مارا کشیده واحترامش واجبه.ولی نه دیگه در این حد که آدم نتونه حرفشو به مادرش بگه .حالا یا از ترس یا ازروی رودرواسی.به نظر من این گونه احترام افراطی موجب از بین رفتن صمیمیت وایجاد فاصله مابین مادر وفرزند میشه.خوب مادر هم بشره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 تیر 1394 19:11
دوستن عیدتون مبارک وطاعات عباداتتون مورد قبول حق
-
مهمونی هسته ای.
جمعه 26 تیر 1394 02:15
دختر دوم جاریم همسن دختر بزرگ منه.هفت سالی میشه که عروسی کرده وساکن کاشان هست.امروز تو رستوران مهمونی گرفته بود وهمه مارا هم دعوت کرده بود که بازم همسرم گفت ما نمیاییم.دلم برای دختره سوخت چندین بار زنگ زد حتی خودش با عموش حرف زد.جاریم هم چند بار به من زنگ زدو اصرار کرد واون وسطا هم میگفت همه از چشم تو میبینن ها!. برای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 تیر 1394 00:39
دوتا پست در یک روز! امروز یکی دیگه از دختر عموهام مهمونی بزرگی در یک رستوران شیک دعوتمون کرده بود.البته فقط من وحاجی .منظورم اینه که بچه هامون دعوت نبودن..اینم دیگه تو شهر ما رسم شده،که از یک خونه دو نفرو میگن وبقیه را نه.وقتی ما بچه بودیم مهمونیها همه تو خونه بودوهمه جا هم ما همراه خانواده میرفتیم.بعد که فامیلها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 تیر 1394 18:11
سلام اینقدر دیر به دیر مینویسم که دیگه نمیدونم از کجا بنویسم.راستش با این اتفاقی که در بلاگفا افتاد کمی دلسرد شده ام..البته ارشیوم را با کمک دوستی پیدا کرده ام ودارم دونه دونه کپی میکنم.حالا که دوباره میخونمشون ،میبینم زیاد هم تحفه ای نبوده ان نوشته هام .ولی برای خودم یاد اور حس وحالی هستن که مینوشتمشان.روزمره ها هم...
-
مادرشوهرانه
جمعه 12 تیر 1394 22:33
نمیدونم چی شد که امروز یه دفعه ای این خاطره همینجوری یادم افتاد .گفتم تا پیدا کردن سوژه برای دستگرمی اینو بنویسم. یه بار من خونه مادر شوهرم اینا بودیم،مردا تو اتاق بودن وما خانما تو آشپز خونه بودیم وخیر سرمون داشتم کمک هم میکردم.یه دفعه ای مادر شوهرم زد به شونه ام وگفت یه وقت هوس پسر داشتن نکنی ها!!!البته با تندی...
-
12-دعوای مجازی
چهارشنبه 10 تیر 1394 03:30
لعنت به این شبکه های اجتماعی .میبینید چطور اعصابمو بهم ریختن.سودا یک گروه خانودگی درست کرده مثلا از حال هم خبر داشته باشیم.چند روز پیش برادرم شوخی زشتی با دامادها کرد که شامل داماد های من وشوهرم وشوهر خواهرم میشد.به بچه ها گفتم جنبه داشته باشیدو به دل نگیریدوبا شکلک خنده واینا ماست مالی کردیم. امروز وبعبارتی امشب همون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 تیر 1394 06:28
میخوام برم پارک برای پیاده روی .این عکس را از پارکمون گذاشتم شما هم لذت ببرید. این پارک طویلی هست که یک طرفش خیابان هست ویک طرفش رودخانه وجون میده برای پیاده روی.از اون موقع که گفتم کمرم درد میکنه تا حالا هنوز نرفته ام.کمرم کامل خوب نشده ولی از بس نسشتم تو خونه چند کیلو وزنم اضافه شده
-
11-افطاری
دوشنبه 8 تیر 1394 19:36
رسم حسنه ای در شهرما ازقدیم بوده والبته این روزا کمی کمرنگ شده واون اینکه بعداز اتمام مراسم عزاداری دیگر اعضای فامیل خانواده متوفی را دعوت میکنن به خونشون تا زیاد تنها نمونن وغصه نخورن..نمیدونم در شهرای دیگه هم چنین رسمی بوده یا نه.البته همانطور که گفتم اینجا هم با ماشینی شدن زندگیها ومشغله های ان این رسم کمی کمرنگ...
-
10-کار بیرون
دوشنبه 8 تیر 1394 18:42
......... دخترای من به صلاحدید پدرشون همگی رشته های فنی خوندن.به امید این که با کمک پدر شون مشکلی در پیدا کر دن کار نخواهند داشت.دو تا بزرگا در زمان دانشجویی ازدواج کردن واختیارشون دیگه دست ما نبود.بزرگه که در شهر دیگریست اوایل به سفارش همسرش در یک بخش خصوصی کار میکرد وبعد که باردار شد دیگه نرفت سر کار.دومی ولی زودتر...
-
9-خساست
دوشنبه 8 تیر 1394 11:42
خوشبتانه بلاگفا درست شده ومتاسفانه وبلاگ من حذف شده هیچ نسخه دیگه ای هم از نوشته هام ندارم .بهتر! از نو شروع میکنم. بیشتر برای کامنتای دوستای عزیزم ناراحتم.قسمت این بوده دیگه.... حالا که نگاه میکنم میبینم خیلی وقته ننوشتم. این مدت فوت ناگهانی دختر عموم خیلی ذهنمو مشغول کرده.هم بخاطر خودش هم اینکه دنیابرام دگرگون...
-
8-خواهر شوهرانه
دوشنبه 1 تیر 1394 04:02
اول از همه از اینکه درپست قبلی در باره عروسای دختر عموم زود قضاوت کردم وحرفی را که شنیده بودم زود پخش کردم عذر میخوام واز خدا میخوام منو ببخشه که ندانسته قضاوت کردم.ماجرا اونجوری نبوده.خواهر شوهر دختر عموم که خانم مسن وساده ای هست اقدام به جمع اوری لباسهای متوفی میکنه .اونم با این تفکر که بچه هاش وشوهرش میبینن وناراحت...
-
7-خداحافظ دخترعمو
جمعه 29 خرداد 1394 09:45
دیروز بالاخره برای دختر عمو جواز دفن گرفتن وبه خاک سپرده شدن.درسته خدا بیامرز هفتاد سال داشت ولی از اونجایی که سالم بود ودوروز قبلش تو مهمونی بودیم وکلی هم رقصیده بود وشاد بود برای هممون سخته قبولش.ولی اینکه یک روز خاکسپاری به تعویق افتاد ،ما فکر میکردیم مربوط به قد بودن ولجبازی پسرشه.مرحوم پنج پسر داره که بزرگه پزشکه...
-
6-روزمره
چهارشنبه 27 خرداد 1394 18:03
سلام دوستای خوبم .دلم برا تک تک تون تنگ شده بود .ولی هر کاری میکردم حس نوشتن نداشتم.یعنی حرف زیا داشتما ولی نمیدونستم چی بنویسم از کجا شروع کنم.آخه وقتی من برای اولین بار شروع به نوشتن کردم دلم میخواست همش غربزنم وغیبت کنم وحتی فحش بدم به اونایی که سالها رو اعصاب من بودن ومن نتونسته بودم در دنیای واقعی هیچکدام از این...
-
5-تعطیلات خود را چگونه گذراندید
دوشنبه 18 خرداد 1394 09:45
روز سه شنبه سودا تحویل پروژه داشت وصبح خیلی زو رسوندمش ترمینال تا بره تبریز وقرار شد عصر همون روز با آیلارو آیسان برگرده.منم بعداز برگشتن از تر مینال دیدم خیلی خوابم میاد از طرفی هم کلی کار داشتم.بالاخره خودمو توجیه کزدم وگفتم اگه بچه ها بیان با یک مامان خسته وخونه مرتب مواجه بشن خوبه یا یک مامان سر حال وخونه در هم....
-
4-معرفی خودم
یکشنبه 10 خرداد 1394 09:10
من در وبلاگ قبلی در باره خودم زیاد نوشتم .ولی ممکنه کسی حوصله نداشته باشه به اونجا مراجعه کنه.به همین دلیل خلاصه ای از زندگیمو مینویسم تا بعد شروع کنم به گفتن خاطراتم. من یک زن متاهل هستم. متولد سال 1340.چهار فرزند دختر دارم. که دوتاش ازدواج کردن ودوتاش مجردن.درهجده سالگی به اصرار خانواده ام،مخصوصا مادرم ازدواج...
-
3-روزهای جنگ
یکشنبه 10 خرداد 1394 01:40
شهر ما یک شهر مرزی هست ،ولی در سالهای جنگ ما زیاد درگیر جنگ نبودیم.فقط روزهایی که پیکرپاک شهدا را میاوردن ومارش عزا در همه جای شهرمیپیچیدومردم برای تشییع جنازه آماده میشدن،نشون میداد که ما یک کشور در حال جنگ هستیم.منظورم اینه که ما از نزدیک شاهد جنگ نبودیم .مثل بیشتر شهرهایی که در مرز عراق هستن. ولی در سالهای آخر جنگ...
-
2-سفر به کندوان
پنجشنبه 7 خرداد 1394 10:12
دیروز با یک تور یک روزه با عده ای از خانمهای فامیل وهم محله رفتیم کندوان .خیلی خوش گذشت.جای همه دوستا ن خالی.شوهرم هم دیگه از هر کاریکه منو خوشحال کنه استقبال میکنه.در واقع به اصرار اون رفتم چون میدونه هر جا دختر عموهام باشن به منم خوش میگذره.آخه چون بابای من دیر ازدواج کرده واونا از عروسی بابام وتولد من زیاد خاطره...
-
به نام خدا
پنجشنبه 7 خرداد 1394 08:38
به دنبال خرابی بلاگفا بالاخره منم اسباب کشی کردم به اینجا