عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

دوتا پست در یک روز!

امروز یکی دیگه از دختر عموهام مهمونی بزرگی در یک رستوران شیک دعوتمون کرده بود.البته فقط من وحاجی .منظورم اینه که بچه هامون دعوت نبودن..اینم دیگه تو شهر ما رسم شده،که از یک خونه دو نفرو میگن وبقیه را نه.وقتی ما بچه بودیم مهمونیها همه تو خونه بودوهمه جا هم ما همراه خانواده میرفتیم.بعد که فامیلها بیشتر وبیشتر شدومهمونیها در بیرون وبا هزینه  زیاد،دیگه کم کم از بچه ها فاکتور گرفتن.مگر اینکه فامیل نزدیک باشه.منم دلم نمیاد خوم برم وحسابی بخورم وبچه ها بمونن ومعمولا وقتی جایی دوتایی دعوت باشیم برای بچه ها هم حسابی تدارک میبینم یا از بیرون میگیرم.امروز عصر هم بعد از نوشتن پست قبلی وتماشای سریالهای موردعلاقم (برگریزان و در قلب من )رفتم از بیرون برای بچه ها غذا گرفتم وخودم با خیال راحت رفتم رستوران .اونم پیاده.وبه حاجی هم گفتم خودش بیاد وقتی داشتم میرفتم یاد روزهایی افتادم که وقتی میخواستم برم مهمونی همش استرس اینو داشتم که عصر درست سر بزنگاه این خواهرشوهرم میاورد ،سه تا بچه شو بدون هماهنگی قبلی ولو میکرد خونه ما .عین بچه بی صاحب.تازه بعد از مهمونی هم آخر شب عوض اینکه بیان بچشونو بردارن  وبرن خودشون هم میومدن برای صرف چای واحیانا بقیه پزیرایی. ودرضمن با حضور والده گرامی............

برای همین وقتی  من جایی مهمون بودم باید هم خونه ام آماد ه باشه هم شام برای  هفت تا بچه درست میکردم .

ای خدا شکرت که از دستشون خلاص شدم.فردا هم دختر جاری دعوتمون کرده ولی حاجی مثل مهمونیهای دیگر فامیلاشون گفته هر جا مادر وخواهروبرادرم باشه من نمیرم.اصلا باور نمیکنم که این مرد همونی هست که سالها خودشو میکشت برای این آدما......دیگه حاجی صداش دراومده...چراغارو خاموشنم وبخوابم...شب بخیر

نظرات 5 + ارسال نظر
نیروانای علی چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 17:19

سلام...خواننده خاموش وبتون تاقبل ازپوکیدن بلاگفابودم...کامل وبتون روخوندم خوشحال شدم نوشتنوشروع کردید...آخ داغ دلم تازه شد که میگیدهرجایی دعوت بودید بایدخونه تون آماده بودوپذیرای بچه های خواهرشوهر...منم همین مشکل رودارم...هرکاری میکنم نمیشه بپیچونم...کاش شوهر منم ممثله اقای شما باخانواده ش کنتاک کنه تاقدرشوهرمو روبفهمن

خیلی ممنون که مطالب ناقابل منو میخونید .یعنی درست همین مشکلو ؟من فکر میکردم اینا لنگه ندارن
این کنتاکت برای ما خیلی گرون تموم شد.امیدوارم برای شما راحت تر باشه.آدما باید اول خودشون قدر خودشونو بدونن تا بقیه هم قدر بدونن.شوهر من بیش از اندازه در مقابل اینا متواضع بود
ولی اونا اصلا ارزشی براش قایل نبودن.
په اسم جالبی دارید شما

مهسا یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 23:30 http://sarneveshtehman.blogfa.com

باورم نمی شه تا این حد از دستشون ناراحت هست؟؟؟ معلومه خیلی دلش شکسته..

مامانم هم باور نمیکنه.

مریم بانو پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 19:39

ای جان شما هم مثه مامان منین.همیشه جایی میخوان برن دغدغه من و خواهرمو دارن که چی بخوریم! خدا حفظتون کنه برای دختراتون

خیلی ممنون خدا مادر شماراهم براتون حفظ کنه

چقدر آسایش بعد سختی میچسبه,نوش جونت باشه عزیزم و همیشه پایدار

کاملا همینطوره.متشکرم

مرضیه پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 13:16

سلام خوبی زرین عزیز ؟چرادیر به دیر پست میذاری ؟غصه نخور من وخواهرام هم سالهاس قرص کم کاری مصرف میکنیم. منم روزی یه دونه میخورم .مامان بیچاره م پرکاری تیرویید داشته بارها بستری شده یه بارم ید درمانی کرده

سلام مرضیه جون.خوبم.منم دوبار ید درمانی شدم وچندین ساله قرص میخورم.به همه سلام برسون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.