عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

9-خساست

خوشبتانه بلاگفا درست شده ومتاسفانه وبلاگ من حذف شدههیچ نسخه دیگه ای هم از نوشته هام ندارم .بهتر!  از نو شروع میکنم. بیشتر برای کامنتای دوستای عزیزم ناراحتم.قسمت این بوده دیگه....

حالا که نگاه میکنم میبینم خیلی وقته ننوشتم.

این مدت فوت ناگهانی دختر عموم خیلی ذهنمو مشغول کرده.هم بخاطر خودش هم اینکه دنیابرام  دگرگون شده.راستش ما با این دختر عمو زیاد صمیمی نبودیم.اگه بگم بخاطر سنش بود ( مال دهه بیست بود )اصلا درست نیست.چون ما دهه چهلیها با دهه سی وپنجاه همه با هم جور هستیم.ولی این مرحوم یه جورایی تک بود.خیلی خسیس بود واز خرج کردن پول وحشت داشت.حتی به سرو وضع خودش وخونش هم نمیرسید با اینکه مقدار زیادی پول در بانک داشت.

تو مهمونیها یکی دو بار از من خواسته بود که من برسونمش چون هم مسیر بودیم.ولی بعضی وقتا هم روش نمیشدومن خودم پیداش میکردم وازش میخواستم حتما با هم بریم . چون میدونستم محاله با تاکسی بره یا از شوهرش بخواد بیاد دنبالش.آژانس که فک کنم عمرا سوار نشده بود.خداییش برامنم سخت نبود وحتی یه ذره هم نمیذاش مسیرم دور بشه وسر خیابونشون پیاده میشد.کلا آدم بی آزار وبا ملاحظه ای بود وفقط به خودش سختی میداد.وحالا چیزی که ذهن منو درگیر کرده اینه که چه عاملی باعث میشه بعضیا اینقدر به خودشون سخت بگیرن.............وجالب اینه که متوجه شدم همه فامیل مثل من در این فکر  هستن .حتی خواهرم گفت که چند روزه داره در این اینترنت دنبال علل خساست میگرده ولی چیزی که به دختر عمو بخوره پیدا نمیکنه.منم رفتم تو نت جاهایی که خواهرم گفته بود .ولی در کمال ناباوری چیزایی که خوندم به شوهرم بیشتر میخورد.مثلا اینکه آدمای خسیس کودکی سخت ونا امنی داشته اند چه از نظر عاطفی وچه از نظر مالی واینکه اینا آدمای سخت کوشی هستن وهرگز از کار کردن وپول در آوردن خسته نمیشن وبرعکس هر قدر پول در میارن بازم میخوان داشته باشن،طوری که حتی اگر هم بخوان وقتی برا ی خرج کردن پیدا نمیکنن..اینکه در جزییات بیشتر حسابگر هستند تا کلیات.

ولی در مورد دختر عموم هیچکدام از اینا صدق نمیکنه.عموی من از تجار شهرمون بوده وهرگز مضیقه مالی نداشتن.واز نظر عاطفی هم تا اونجاییکه من شنیدم چون  مرحوم نوه اول خانواده بوده سوگلی همه عمه ها وعموها بوده عموم وخانمش هم آدمای مهربونی بودن.شاید اونم بخاطر اینکه شوهرش وضع مالیش در اوایل ازدواجشون خوب نبوده مجبور میشه قناعت پیشه کنه وبا هر شرایطی بسازه وبعد همچنان این اخلاق براش با شدت بیشتری نهادینه میشه........

ونکته ای که بیشتر منو متاثر کرد این بود که به این آدما باید به چشم بیمار نگاه کرد ودر پی درمانشون بود

کاری که من هیچوقت برای شوهرم نکردم.خوب من از کجا میدونستم اون موقع که مثل حالا این همه وسایل اطلاع رسانی نبود من بودم ویک مادر ساده وبی شیله پیله.که فکر میکرد هر مشکلی فقط وفقط با سکوت حل میشه.

واما رفتار من چی بود ؟رفتار من ادواری بود مدتی هیچی نمیگفتم وهیچی ازش نمیخواستم بجز مایحتاج ضروری تا اینکه کارد به استخونم میرسیدو شروع میکردم به جیغ و ویغ وبیان خواسته هام ویه چیزایی ازش میکندم وهمینطور این دور تسلسل ادامه داره

واما چیزی که امروز باعث شد من اینارو بنویسم غبر از مسئله دختر عموم پستی بود که ماه پری جون گذاشته بود ...یه جورایی احساس کردم حرف دل بچه های منه.......

وحالا علاوه برهمه اینها باید عذاب وجدان هم داشته باشم که این همه سال من چرا نفهمیدم همسرم بیماره ودر پی درمانش نبودم.حالا درمان هیچی ،منکه مشاور نیستم لا اقل درکش میکردم.شاید اگه درکش میکردم میتونس کمکی برا باشه.مثلا از اینکه کودکی ونوجونیش سخت بوده تحسینش میکردم وبهش میگفتم که من بهت افتخار میکنم که از سنین پایین رو پای خودت بودی و...............

8-خواهر شوهرانه

اول از همه از اینکه درپست قبلی در باره عروسای دختر عموم زود قضاوت کردم وحرفی را که شنیده بودم زود پخش کردم عذر میخوام واز خدا میخوام  منو ببخشه که ندانسته قضاوت کردم.ماجرا اونجوری نبوده.خواهر شوهر دختر عموم که خانم مسن وساده ای هست اقدام به جمع اوری لباسهای متوفی میکنه .اونم با این تفکر که بچه هاش وشوهرش میبینن وناراحت میشن و میده دست عروسا .اونا هم خوب جوونن وفکر میکنن که باید بذارن بیرون ،که پسر عموم که همسایه روبروی خواهرشه میبینه وازشون میخواد که فعلا همه وسایلو بذارن خونه اونا تا بعد یه کاریش بکنن.............

ولی شال مادرم هنوز یافت نشده ....


خبر دیگه اینکه خواهر شوهرم درتلگرام برای شوهرم پیغام گذاشته برادر عزیزم دلم برات تنگ شده امیدوارم بزودی ببینمت وجالبتر از اون اینکه بعدش یک کلیپ رقص از یک دختر جوان گذاشته.یاد این سریالهای تاریخی افتادم که اطرافیان شاه برای اینکه سوگلی سلطان را از چشمش بندازن دخترکان زیبا را با سلطان آشنا میکردن.

به شوهرم میگم براش بنویس چرا حالا دلت برام تنگ شد.چرا عید نیومدی دیدنمون.چرا نه ماهه سحر خونه تازه گرفته نیومدی دیدنش ....ولی اون دوست داره باسکوت وبی محلی جوابشونو بده.

اونایی که توبلاگفا با من بودن میدونن که شوهرمن بهمن ماه سال گذشته یک در گیری مالی با برادر ناتنی اش که پانزده سال از خودش کوچکتره پیدا کرد واونم رفته واز دست ما شکایت کرده وهنوزم این شکایت ادامه داره .......واین خواهره همینطور الکی با ما سر سنگین شدوقطع رابطه کرد.بس که حسودی ما را میکنه ،کاملا تابلو بود که از خداشه ما بازنده این پرونده باشیم

وبهانه اش هم این بود که من میخوام بیطرف باشم .در حالی که  اصلا هم بیطرف نبود وتا میتونسته سعی کرده ما را تخریب کنه.