عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

مختصر ومفید

سلام .دوستان اومدم خبری از خودم بدم وبرم ،تا نگید چرا بیخبر گذاشتمتون.میدونید که این چند روز همچنان با ترلان و بقیه دوستای قدیمی سر میکنم.امروز خونه ترلان جون بودیم .بجز یکی دو مورد حالگیری خیلی خوش گذشت.واقعا روزی به یاد ماندنی بود.میخوام ترلان خودش بیاد وتعریف کنه برای همین من چیزی نمیگم.

نمیدونم چرا چند نفر هستن که سعی میکنن به یادت بیارن که چی شد که چاق شدی ؟یا راه  کار ارایه میدن.............یکی دیگه هم حالمو گرفت که بعدا میگم..........................................................


دیروز هم  چندنفر  رفتیم خونه دوستی که مادرش فوت شده بود ،برای سر سلامتی.دوستی که خیلی ازش بیخبر بودیم ...اوووه چه ها به سرش اومده بود ...فوت زود همنگام همسر اوتش وازدواج مجدد با مردی که بعد سه تا بچه میفهمه قبلا همسرداشته وطلاق میگیره.......................................فردا عصرهم دسته جمعی میریم یک کافی شاپ معروف.جمعه را  برنامه نداریم در عوض دخترم اینجاس.وشنبه هم دیگه ترلان میره.................

عجیبه وقتی که تنهام وبیکارم  سوژه پیدا نمیکنم .حالا که وقتم تنگه هی سوژه میاد سراغم.دیروز یه ما جرایی پیش اومد که کلی مطلب داشتم درباره پس انداز پنهانی خانما.........بعد میخواستم درباره خواستگار جدید دخترم بنویسم وازتون مشورت بخوام......روز دوشنبه برای چشم روشنی بچه تازه متولد شده  دوست دخترم  رفته بودیم.میدونید خونشون کجا بود همون خونه ای که مادرم توش عروس شده بود ومنم اونجا به دنیا اومده بودم وهمونجا هم عروسی کرده بودم.کلی احساس ناب داشتم اونروز، که اگه نپره میام ومیگم.

با اجازتون من کامنت های پرمهرتون را بدون پاسخ تایید میکنم.وانشالا بعدا جواب میدم.

سلام دوستان .نمیدونید وقتی صفحه وبلاگ میاد بالا ونظرات شما عزیزان را میبینم چقدر خوشحال میشم که شماها را دارم.دوستانی که سراغمو میگیرن وعلت غیبتم را جویا میشن واقعا شرمنده ام میکنن.راستش بعضیا همچین میگن چرا پست نمیذاری که خودم هم فکر کردم یه ماه چیزی ننوشتم .بابا فقط یک هفته اس...............

بعداز ماجرایی که با مادرم بوجود اوردم.نادم وپشیمون زنگ زدم به خواهرم وگفتم که چه  دسته گلی به آب دادم.اونم دستش درد نکنه زود ترتیب  یک برنامه باغ را گذاشت.مثلا خودشو زد به اون راه ورفت مامانمو برداشت وبه ما هم زنگ زد که ما میریم باغ وشما هم بیاییدو با کمک هم شام درست کردیم وسعی کردیم بروی خودمون نیاریم وخوش بگذرونیم...ولی من  تا چند روز حالم یه جوری بود وفکر میکردم از افزایش داروهامه وسرگیجه های شدیدی میگرفتم.تا اینکه روز پنجشنبه دیگه حالم خیلی بد شدوخواهرم وشوهرم وبچه ها با زحمت منو به دکتر  رسوندن.البته سر گیجه ها مثل حمله بود ووقتی رفع میشد از عروسی ومهمونی وعزا هم غافل نمیشدم.ا

از قبل از عید فطر ترلان جونم اومده  شهرمون وبا دوستامون حسابی خوش میگذرونیم.دیروز هم باغ یکی از دوستامون دعوت بودیم که خیلی خوش گذشت.جمعه هم مراسم چهلم دخترعموم بود.که مصادف شد با عروسی یکی از اقوام که من نتونستم برم ولی بچه ها وخواهرم رفتن.عروسی پسر دوستم کبری هم روز پنجشنبه بود .امروز ترلان جون رو ندیدم .برم بخوابم وفردا زود کارامو بکنم وتامیتونیم کنار هم باشیم.پس فردا هم  با ترلان میریم دیدن یکی از دوستامون  که مادرش فوت کرده .البته با عده کمی.چهارشنبه هم ترلان زحمت کشیده وبا اون پادردش دعوتمون کرده.پنجشنبه آیلار دختر بزرگم  میاد ویک تولد خودمونی برای دخترش میگیریم.سی تیر چهار ساله شد عزیزدلم ولی دخترم امتحان نظام داشت ونتونستن بیان.

یکی از تابوهای جامعه ما ،مخصوصا نسل ما حرف زدن رو حرف بزرگتر ه.مخصوصا مادرا.درسته مادر زحمت مارا کشیده واحترامش واجبه.ولی نه دیگه در این حد که آدم  نتونه حرفشو به مادرش بگه .حالا یا از ترس یا ازروی رودرواسی.به نظر من این گونه احترام افراطی موجب از بین رفتن صمیمیت وایجاد فاصله مابین مادر وفرزند میشه.خوب مادر هم بشره ممکنه اشتباهی بکنه ودانسته یا ندانسته ظلمی یا کوتاهی در حق فرزندش بکنه ،چرا باید ما مادرا کاری کنیم که بچمون نتونه بیاد دلخوریشو بگه وبمونه تو دلش.من اینو هم بعنوان یک مادر میگم وهم یک فرزند.یعنی همانطور که ارزو داشتم مادرم با من مثل یک دوست باشه (که نبود)خودم با بچه هام دوستم. حتی طوری رفتار کردم که اگه ایجاب کنه بچه هام به من پرخاش کنن.عصبانی هم بشن ناراحت نمیشم.یه وقت فکر نکنید خدای نکرده بچه های من بی ادب هستن ها!نه ما فقط زیادی صمیمی هستیم وجونمون هم برای هم در میره ومثل دوتا دوست یا دوتا خواهر صمیمی هستیم.

امروز یه اتفاقی افتاده که اینارو نوشتم.

دیشب  در حال مرتب کردن وبلاگ قبلی بودم که برخوردم به ماجرای عشقی جوونیام.یه خرده به هم ریختم. حتی نتونستم کپی کنم وزود جمعش کردم .

ذهنم مشوش بود ...صبح مادرم زنگ زد وکلی حرف زدیم ومعلومه اول وآخر حرفاش هم میکشه به قوم شوهر من  وهر بار که من از بی محلی شوهرم به خانوادش میگم....با لحن تحقیرآمیزی(البته به نظر من)میگه  باور نکن یه بار به روش بخندن بازم میره طرف اونا.

البته یکی دوبار باشه طوری نیستا ولی هر بار  وچندین بار.............نمیدونم چی شد که از کوره در رفتم. گفتم خوب بره ..مثلا چی میشه ...من که تو جوونیم تحمل کردم ...حالا هم تحمل میکنم...سالها منو دوست نداشت واونارو دوست داشت مگه من چیزی گفتم...تو هم چقدر میخوای  به من یادآوری کنی که شوهرم خانوادشو  دوست داره ومنو دوست نداره....مگه من سر خود ازدواج کردم ...تو منو با زور انداختی وسط این قوم ....مگه من چه سنی داشتم ....من چی حالیم بود.حالا هم که دادی عوض اینکه بهم دلداری بیشتر هر روز عیب وایراد شوهرمو بزرگ میکنی وبهم میگی.....چرا نذاشتی من با اونی که منو دوست داشت ازدواج کنم.......چرا رفتی سر خود جواب رد دادی....تو که از من پرسیدی   ومنم گفتم اره خوبه...من دیگه بیشتر از اون روم نشد   وبا وجود جواب مثبت من بازم کار خودتو کردی...حالا هم هی به من یادآوری میکنی که شوهرت  اینجوره واونجوره.............

خیلی چیزا گفتم وفقط همینا یادمه...اونم اهل پر خاش وعصبانیت نیست وسعی میکرد ارومم کنه ولی از اونجایی هم که حرف زدن هم بلد نیست بیشتر عصبی میشدم.آخرش دیدم که بی فایده است  دیگه ساکت شدم وخودش خداحافظی کرد وقطع کردم. الان هم خیلی ناراحت هستم .ولی پشیمون نیستم.وباخودم میگم من اینارو باید خیلی پیش از این میگفتم.سکوت مادرم در این جور مواقع بیش از هر چیز ازار دهنده هست.من اگه بودم بیشتر با دخترم حرف میزدم تا ببینم چی باعث شده چنین افکاری بسراغش بیاد ولی مادرم نه ........همینجا تمومش میکنه واصلا پیگیر ماجرا نمیشه






دوستن عیدتون مبارک وطاعات عباداتتون مورد قبول حق

مهمونی هسته ای.

دختر دوم جاریم همسن دختر بزرگ منه.هفت سالی میشه که عروسی کرده وساکن کاشان هست.امروز تو رستوران مهمونی گرفته بود وهمه مارا هم دعوت کرده بود که  بازم همسرم گفت ما نمیاییم.دلم برای دختره سوخت چندین بار زنگ زد حتی خودش با عموش حرف زد.جاریم هم چند بار به من زنگ زدو اصرار کرد واون وسطا  هم میگفت همه از چشم تو میبینن ها!. برای همین امروز از دری وارد شدم که مثلا من از این وضع ناراضی  هستم وکمی با شوهری  بحث کردم .که این چه مدلشه تو با یک نفر قهری چرا با همه قطع رابطه کردی؟بعدش گفتم اونموقع که بچه های خواهر وبرادرات کوچک بودن همه درد سرها مال من بود حالا که همشون خانم وآقا شدن،حامدو زنش برن تو مهمونیا ومن وبچه هام بشینیم خونه!!!!!!!!البته از ته دل نمیگفتما فقط میخواستم بعدها نگه من  بخاطر تو نرفتم.........ولی گفت نه که نه.حتی آخرش که اصرار منو دید گفت :حالا که خیلی دلت مهمونی میخواد شما برید من نمیام.

منم برای اینکه بچه ها حوصلشون سر نره شام درست کردم ورفتیم پارک خیلی هم خوش گذشت.چون سودا از اول تابستون میخواست شام بریم پارک وجور نمیشد.به خواهرم هم زنگ زدیم که اونا هم بیان ،اونم گفت اومدیم پیتزا بخوریم وبعد شام میاییم.


پ.ن:جاری برای اینکه منو راضی کنه یا دلمو بسوزونه میگفت بعد شام هم بزن بکوب داریم ها.برای توافق هسته ای جشن میگیریم.