عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

عروس دهه شصت

خاطرات حال وگذشته

6-روزمره

سلام دوستای خوبم .دلم برا تک تک تون تنگ شده بود .ولی هر کاری میکردم حس نوشتن نداشتم.یعنی حرف زیا داشتما ولی نمیدونستم چی بنویسم از کجا شروع کنم.آخه وقتی من برای اولین بار شروع به نوشتن کردم دلم میخواست همش غربزنم وغیبت کنم وحتی فحش بدم به اونایی که سالها رو اعصاب من بودن ومن نتونسته بودم در دنیای واقعی هیچکدام از این کارا رابکنم......من در دنیای واقعی اهل هیچکدام از این کارا نیستم ولی فکر میکردم در اینجا این کارا به تخلیه من کمک میکنه.

ولی این روزا این حسا را هم ندارم.روزمره نویسی هم برای خودم دوست دارم....ولی برای خواننده ها نمیدونم چقدر میتونه جالب باشه.اهل شعر وشاعری هم نیستم که متن ادبی بنویسم........چاره چیه؟فعلا از هر دری سخنی مینویسم

حالا که بعد از مدتها خواستم بنویسم آیسان زنگ زد که ماما من دارم میام. آیسان ته تغاریمه از تعطیلات خرداد رفته بود برا امتحانا وگفته بود تا تموم شدن امتحانا نمیام ولی گویا حوصلش سر رفته .دفعه قبل که با دختر بزرگم داشتن برا تعطیلات خرداد میومدن و زنگ زد که ماما من بد جور سرما خوردم ودلم فقط از سوپای مخصوص تو میخواد والا اینجا خریدم وخوردم ولی حال نداده. منم پاشدم قبل از هر چیزی بساط سوپ را به پا کردم.چون این دخترم بچه ای هست که خیلی کم چیزی هوس میکنه وهر چی هم بپزی میخوره.واصلا تا حالا نشده سر چیزی غر بزنه. وای چشمتون روز بد نبینه نمیدنم چرا سوپم اونجوری شد.صد رحمت به سوپای بیرون.تو عمرم سوپ اونجوری نپخته بودم.دختر بیچاره وقتی در قابلمه را برداشت گریه اش گرفت وبرای اولین بار اعتراض کرد.از اون موقع هم نیومده تلافی کنم.حالا باید پاشم دیگه سنگ تمام بذارم براش ...خدا یا خودت کمک کن.....


بعداز تعطیلات خرداد یادتونه گفتم که کمرم بدجوری درد داشت ومن حتی نمیتونستم دراز بکشم ومثل یک مجسمه رومبل راست نشسته بودم،حتی نمیتونستم بیام پای لب تاب .فقط با موبایل میتونستم ور برم وتلویزیون تماشا کنم.از اونجایی که گوشی ولب تاب من بیت المال محسوب میشه وهر کسی اجازه داره داره به گوشی من دست بزنه ایمیل همه بچه ها به گوشی من میومد واز اونجایی که من تصور میکردم این ایمیل ها حافظه گوشی منو اشغال کردن ، یه نصف روز نشستم وهر چی ایمیل مال هر کی بود را پاک کردم.وهر چی پاک میکردم تمومی نداشت .نگو یکبار هم در مسافرتی خواهرم هم با گوشی من ایمیلشو باز کرده که اونم به چشمم خورد وبه جون اونم افتادم.دویست وخرده ای هم از اون پاک کردم .تازه ریسایکل بین را هم یاد گرفته بودم واونا را هم پاک میکردم.عصر که خواهرم زنگ زد حالمو بپرسه با افتخار شاهکارمو براش شرح دادم که دورنا جان فقط دویست و خرده ای مال تو بود.................

خواهرم پست مهمی در اداره ای داره ودر کار تحقیق وپژوهش هم هست وایمیلهای مهمی در رابطه با کارش براش میاد

قشنگ معلوم بود که پشت تلفن گریه اش گرفته ولی اینقدر مهربونه که به روم نیاورد و برام توضیح داد عزیز من اینا که فضای گوشی تو را پر نمیکنه.خلا صه بعد از کلی شرمندگی گوشی را قطع کردم     ........ولی خدا را شکر بعد از کمی ور رفتن با گوشی، ولی اینبار با احتیاط دیدم خدا رحم کرده وزباله دانی مال خواهرم را پاک نکرده بودم.یعنی خسته بودم ها و الا پاک میکردم.وبالا خره برش  گردوندم سر جاش وبهش مژده دادم که درست شد.


واما یه خبر بد. روز یک شنبه مهمونی دوره داشتیم.اونجا پیشنهاد دادیم که گروه وایبری درست کنیم برای اعضای فامیل وهمونجا هم گروه درست شدوکلی عکس گرفتیم وچقدر خندیدیم.وشبش هم ، عکس از قدیم وجدید رد وبدل میکردیم وکیف میکردیم حتی عکسای ابا واجدادمون از البومها دراومد واومد تو وایبر.دوشنبه هم به همین منوال گذشت.عجیب بود وقتی از دخترعموی بزرگمون خواستیم عکس دسته جمعی بیاد گفت نه میمیرم نگاه میکنیدو ناراحت میشیدوچقد هم به حرفش خندیدیم ........بعدش هم گفت نه به نامحرم نشون میدید .دختر عموم با اینکه هفتاد سالش بود ولی سالم وسر حال بود واصلا سنشو نشون نمیداد و پریشب حاش بد میشه ومیبرن بیمارستان ودیروز ظهر تو بیمارستان فوت میکنه.

حالا میگید دختر عموت فوت شده تو چرا خونه هستی.مرحوم پنج تا پسر داشت که بزرگه پزشکه واون شکایت کرده که مادر من چیزیش نبوده ودر بیمارستان سهل انگاری کردن،برای همین امروز تشیع جنازه نشدومراسم هم بهم خورد..ماهم میریم سر میزنیم ومیاییم.


خبر دیگه اینکه سودا دختر سومی دیگه فارغ التحصیل شدوجشنی که قرار بود براش بگیرم داشت محقق میشد که فوت دختر عمو حتما وقفه ایجاد خواهد کرد.البته خونه ما هم هنوز آماده نیست.از امروز هم داره میره جایی برای کار مفتی تا کمی کا راموزی کنه وهم زود زود نگه من حوصله ام سر رفته


حرف زیاد دارم ولی هم شما حوصلتون سر میره وهم الان آیسان میرسه باید حسابی این دوروزو بهش برسم .بچم شده پوست واستخون.



پی نوشت:در وبلاگ قبلی من هر وقت از مادر شوهرم وحرفاش وکاراش مینشتم آمار وبلاگم بشدت میرفت بالا .شاید در پست بعدی یادی از گذشته کردم.

5-تعطیلات خود را چگونه گذراندید

روز سه شنبه سودا تحویل پروژه داشت وصبح خیلی زو رسوندمش ترمینال تا بره تبریز وقرار شد عصر همون روز با آیلارو آیسان برگرده.منم بعداز برگشتن از تر مینال دیدم خیلی خوابم میاد از طرفی هم کلی کار داشتم.بالاخره خودمو توجیه کزدم وگفتم اگه بچه ها بیان با یک مامان خسته وخونه مرتب مواجه بشن خوبه یا یک مامان سر حال وخونه در هم. وحالت دومو انتخاب کردم وگرفتم خوابیدم.ونزدیکای ظهر بیدارشدم وافتادم به جون خونه.

اول غذاهامو بار گذاشتم وبعد رفتم سراغ سرویس بهداشتی ،چون تنها کاریه که نمیشه از کسی کمک خواست حتی اگه دختر ادم باشه.بعد شروع کردم به بقیه کارا.مگه تموم میشد.طرفای عصر مجبور شدم از سحر کمک بگیرم وزنگ زدم وگفتم یه خرده از کارام مونده وکمی زود بیا .وقتی اومد گفت مادر من این یه خرده نیست و ده خرده هست.به هر حال تا همه جمع بشن،تقریبا تموم شدیم.اون شب تولد سحر هم بود ولی چون خواهرم در ماموریت بود قرار شد دوروز بعدش بگیریم.ولی من علی الحساب یک کیک درست

کرده بودم که بسیار بسیار موجب خشنودی حاجی جون شد چون علاقه وافری به کیک خانگی دارن واز کیکهای پر از خامه بیرون متنفرن.درکل هرچی که باری رو دوش من باشه ایشون علاقه دارن.

روز چهارشنبه هم همسایمون برای مراسمی دعوت کرده بودن که هم مولودی بود وهم سفره ابوالفضل وهم ختم انعام وهم چشم روشنی نوه اشون..خلاصه حسابی بخور بخور بود.منم ناهاروسپردم به آیلاروبا خیال راحت رفتم.بعد از ظهر هم دوستم برای فارغ التحصیلی دخترش از پزشکی جشن گرفته بود ورفتیم اونجا(من وسودا). آیسان هم دعوت بود ولی نیومد درس داشت.ایلارو سحر هم باهم بیرون رفته بودن(باغ توت).تو این فصل رفتن به باغ توت در شهر ما جزو واجباته.

تو مهمونی هم خیلی خوش گذشت وبیشتر دوستای دبیرستانمون بودن وهر کس با گوشی تند تند عکس میگرفت وبرای ترلان جون میفرستادن که بخاطر درد پاش متاسفانه نتونسته بود بیاد.اونم همش میگفت بازم بازم.

روز پنجشنبه ناهار خونه بودیم....برای شام قرار بود بریم خونه مادرم که دلمه درست کرده بود.بعداز ظهرش منو چنان خوابی گرفته بود که بیهوش شده بودم.نگو همه رفتن ومنتظر من هستن.ساعت هشت زنگ زدن پس کجایی !که دیگه بدو بدو رفتم.مادرم حیاط خیلی بزرگی داره که به بچه ها خیلی خوش میگذره اونجا وهمشون خیلی حال میکنن.

حالا ما هر کاری میکردیم این چند روز تا یک تولد خودمونی برا سحر بگیریم ،هماهنگ نمیشدیم .تا اینکه ظهر جمعه دیدم دامادم کیک گرفته.دیگه زنگ زدیم به خواهرم که عصری بیایید تولد بگیریم .گفت مهمون دارم.تازه تولد شوهرش هم بود.گفتم پس کمی زود بیا ساعت چهار اومدودید هرکس یه گوشه ای ولو شده خوابیده وکلی اسباب خندمون شد.تازه حاجی بیچاره هم   درد سنگ صفراش بعد از مدتها دوباره عود کرده بود وحال خوشی نداشت.خلاصه یکی یکی دامادهارا بیدار کردیم و تولد وشروع کردیم.منم یه سر میرفتم پیش حاجی ویه سر پیش بچه ها.با خودم میگفتم اگه آدم یک مراسم رسمی مثل عقد یا عروسی داشته باشه وخدای نکرده یکی مریض بشه ،چقدر سخت واسفناک میشه

خدارا شکر وسطا حاجی هم بهتر شدواومد شرکت کرد. خلاصه در عرض یک ساعت یک تولد شاد گرفتیم وخواهرم هم چند تا عکس گرفت وسهمیه کیکشو برداشت وبا مادرم رفتن تا توی باغشون برا شوهرش تولد بگیره.ماشالا توبهار ما زیاد تولد داریم.دیگه تولد اونا خصوصی بود وما نرفتیم.یعنی کلا مال بزرگارو ساده میگیریم.مخصوصا آقایون.خوب لوس میشن.

وبعداز تولد دیگه آیلار وآیسان آماده شدن که برن تبریزوساعت هفت دیگه من موندم و حاجی وسودا وجای خالی بقیه. 


روزای بعداز تعطیل من کمی بیحوصله میشم.از طرفی خستگی چند روز شلوغی واز طرفی دلتنگی برای بچه ها.برای همین روز شنبه گفتم برم پارک پیاده روی ،که نمیدونم جی شد با یک کمر درد برگشته ام خونه وحالا با کمری که مثل جوب خشک شده دارم  تایپ میکنم.

راستی روز معلم هم تولد آیسان بود که اونم با چند روز تاخیر گرفتیم ولی بخاطر خرابی بلاگفا نتونستم پستی در بارش بنویسم.اونم خیلی خوش گذشت .اونو شب برگزار کردیم وخانواده های برادرهام هم بودن.


پی نوشت:تالاری که دوستم اونجا جشن گرفته بود مال موسسه ای هست به نام بنیاد کودک،که برای کمک به کودکان سرطانی تاسیس شده وبا کمک های مردمی اداره میشه.وساختمان بسیار بزرگی درست کردن با خوابگاه وامکانات رفاهی که کودکانی که از شهرهای اطراف برای مداوا میان مرکز استان جایی داشته باشن وهزینه زیادی متحمل نشن.در همون نزدیکی بیمارستانی به نام بیمارستان امید هست که اونم با کمک های مردمی تاسیس شده واز نظر تجهیزات برای کودکان سرطانی در شمالغرب کشور مقام اول را داره و دو سال قبل از یونیسف لوح تقدیر گرفته بود.فکر میکنم این دوتا موسسه وابسته به هم هستن.یا کمکهاشون هم سو هست.هر سال در دهه فجر در بیمارستان امید جشن گلریزان میشه که علاوه بر برنامه های شاد کمکهای زیادی هم میشه.این تالار مجانی بود ولی صندوقی داشتن که هر کی مایل بود کمک میکرد.خدایا به همه بیماران مخصوصا کودکان بیمار شفا بده.......





4-معرفی خودم

من در وبلاگ قبلی در باره خودم زیاد نوشتم .ولی ممکنه کسی حوصله نداشته باشه به اونجا مراجعه کنه.به همین دلیل خلاصه ای از زندگیمو مینویسم تا بعد شروع کنم به گفتن خاطراتم.

من یک زن متاهل هستم. متولد سال 1340.چهار فرزند دختر دارم. که دوتاش ازدواج کردن ودوتاش مجردن.درهجده سالگی به اصرار خانواده ام،مخصوصا مادرم ازدواج کردم.در حالی که بزرگترین ارزوی من این بود که ادامه تحصیل بدم وشاغل بشم واین ارزو برای همیشه در دلم ماند،در حالی که تمام هم دوره های من شاغل هستن.من دانش اموز بسیار درسخوانی بودم ودرسال 59 در امتحانات نهایی شاگرد اول استانمون بودم.

خلاصه بلافاصله پس از امتحانات نهایی من به عقد همسرم در آمدم  ودوماه بعد عروسی کردیم.بدون هیچ شناختی یا تحقیقی.فقط از نظر ظاهر وحجاب وعقاید مذهبی نقاط مشترکی داشتیم.همسرم آدم بدی نبوده ونیست.اهل کار وپول در اوردنه ولی بسیار دهن بین بود وتحت نفوذ خانوادش وبه من وبچه هام بسیار بی توجه بود وهمیشه خانوادش وخواسته های اونا براش در اولویت بودن واین بی توجهی یه جورایی حس خواسته نشدن به من میدادوبتدریج موجب از دست دادن اعتماد بنفسم شد ،طوری که  فکر میکردم من  آدم بی عرضه ای هستم.منی که همه دبیران با اطمینان از قبولی من در بهترین دانشگاه ها حرف میزدن.

بی توجهی ودهن بینی شوهرم از یک طرف وحسادت ودسیسه چینی های خانوادش از طرف دیگر موجب شد که جوانی من زیاد شاد نباشه ودر این بین تنها سعی من این بود که بچه هام کودکی شادی داشته باشن وزیاد درگیر ای مسایل خاله زنک نشن وبه همین علت هم سعی میکردم با قوم الضالین مدارا کنم که خودم وبچه هام زیاد در تنش نباشیم.شوهرم همه جوره خدمات به فامیلش میداد چه از مال وجان خودش چه از جان من. هر وقت اراده میکرد مهمونی میداد یاسرزده مهمون میاورد.موقع کادو دادن همیشه خودش تصمیم میگرفت وکادوهای آنچنانی میداد.در حالی که برا زندگی خودش بسیار کنس بود.

ولی حالا من به یک ارامشی رسیدم که در طول این همه سال سابقه نداشته وحضور دایمی مادرشوهرم درزندگیمون از بین رفته ودیگه هیچکدامشان را نمیبینم.




ولی ارامشی که من حالا بهش رسیدم از اینجاس که شوهرم بهمن ماه سال گذشته یک اختلاف مالی بزرگ با برادر ناتنی اش پیدا کرد ومادر وخواهرش طرف اون یکی را گرفتن وبقیه  فامیل را علیه شوهرم تحریک کردن وحالا شوهرم دیگه با همشون قهر شده ورفت وآمد نمیکنه و با من وبچه هام اینقدر مهربان شده که حد نداره ومن بعد از سی وپنج سال زندگی مشترک تازه معنی عشق ومحبت وخوشبختی را میفهم.درسته که در پرونده ای که در دادگاه مفتوحه ممکنه ما بسیار متضضرر بشیم ولی من اصلا غصه نمیخورم.چون اگه ما برنده بشیم که چه بهتر .واگه اونا برنده بشن که شوهرم برای همیشه ترکشون میکنه ومن برای همیشه از شرشون خلاص میشم.

3-روزهای جنگ


شهر ما یک شهر مرزی هست ،ولی در سالهای جنگ  ما زیاد درگیر جنگ نبودیم.فقط روزهایی که پیکرپاک شهدا را میاوردن ومارش عزا در همه جای شهرمیپیچیدومردم برای تشییع جنازه آماده میشدن،نشون میداد که ما یک کشور در حال جنگ هستیم.منظورم اینه که ما از نزدیک شاهد جنگ نبودیم .مثل بیشتر شهرهایی که در مرز عراق هستن.

ولی در سالهای آخر جنگ که دشمن همه شهرها را بمباران میکرد شهر ما هم بی نصیب نموندوچندین بار مورد بمیاران قرار گرفت.از اونجایی که مردم ما بیشترشون در بیرون شهرصاحب باغ هستن وهرکدام خونه یا کلبه ای در باغشون دارن.بعداز اولین بمباران همه خونه وزندگیشونو ترک کردن ودر خونه باغها سکونت کردن.اونایی هم که باغ نداشتن رفتن وبا باغدارها هم خونه شدن وشهر تقریبا خالی از سکنه شد.با اینکه بیشتر این خونه باغها که ما بهش کلبه میگیم زیاد امکانات رفاهی نداشتن ولی همه این کلبه هارا به خونه های راحت ومجهزشون ترجیح میدادن. چون احساس امنیت میکردن.زمستان سال 67 و66 ما هم در باغات سپری شدوخدا رحم کرده بود وزمستون زیاد سختی نبود.وحالاهر خاطره ای مربوط به اون زمان را به نام زمان بمباران یاد میکنند.درسته ما در اون خونه ها زیاد رفاه نداشتیم ولی چون امنیت داشتیم راضی بودیم.ولی از خونه هامون هم دل نکنده بودیم ومواقعی که احتمال حمله هوایی کم بود میرفتیم وسری به خونمون میزدیم.حالا احساس من در این خونه مجازی جدید مثل اون زمانهاست.احساس میکنم از خونه ام رانده شده ام وبه جای موقتی پناه برده ام.البته حالا با پیدا کردن بعضی از دوستای قبلی بهترم.ولی روزای اول بیشتر اون حسو داشتم.


بعد از جنگ بسیاری از مردم ما به جای کلبه های محقر ویلاها وخانه های بسیار مجهز ی در باغاتشون ساختن که اگه خدای ناکرده نا امنی شد زیاد بهشون بد نگذره وبعضیا چنان کاخهایی ساختن که دیگه خونه شهرو فروختن وهمونجا موندگار شدن،یا هم ییلاق وقشلاق میکنن.امیدوارم خونه منم در اینجا طوری بشه که هوس خونه قبلی از سرم بره.   


از خدا میخوام که ریشه جنگ را بخشکاندوهمه جای دنیا صلح وارامش برقرار باشدوکشورهای درحال جنگ از این بلا نجات پیدا کنن.


2-سفر به کندوان

دیروز با یک تور یک روزه با عده ای از خانمهای فامیل وهم محله رفتیم کندوان .خیلی خوش گذشت.جای همه دوستا ن خالی.شوهرم هم دیگه از هر کاریکه منو خوشحال کنه استقبال میکنه.در واقع به اصرار اون رفتم چون میدونه هر جا دختر عموهام باشن به منم خوش میگذره.آخه چون بابای من دیر ازدواج کرده واونا از عروسی بابام وتولد من زیاد خاطره دارن ،با من مثل بچه رفتار میکنن وسر بسرم میذارن وواقعا از ته دل دوستم دارن.منم اونارو دوست دارم